ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

اولین سال نو (نوروز 1391)

این بهار اولین سالی است که این فرشته کوچولو در کنار ماست و من و بابایی از داشتنش خیلی خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم مامانی جون شما اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی که حتی وقتی می خوابی من و بابایی تحمل 1 ساعتی که داری استراحت می کنی رو هم نداریم و همش می آییم و توی اتاق نگاهت می کنیم و می ریم. اما از روز اول عید بگم که چه روز خوبی بود. چون اینجا صبح زود یعنی ساعت 5:15 سال تحویل می شد من و بابایی تصمیم گرفتیم که بیدار شیم ولی از اونجایی که شما یک ساعت درست و حسابی هستی و هر روز ساعت 5 بیدار می شی و شیر می خوری دیگه ساعت کوک نکردیم و به امید شما خوابیدیم تا ساعت 5 ولی انگار که توی سال جدید شما تصمیم گرفتی که بیشتر بخوابی بیدار نشدی تا س...
18 فروردين 1391

آخرین روز سال 90 با ارشای کوچولو

امروز که آخرین روز سال 90 بود با ارشا کوچولو و بابایی رفتیم لندن که یه کم خرید کنیم پسر گل ما هم که مثل همیشه شاد و خندون توی ماشین نشسته بود و بیرون رو نگاه می کرد اول رفتیم ناهار بخوریم که تا رسید توی رستوران شروع کرد به گریه کردن چون هنوز به جاهای شلوغ زیاد عادت نکرده ولی بعدش که پیش غذا رو آوردن خوشحال شد و شروع کرد به خوردن یه جوری که دیگه من و بابایی چیزی برامون نموند بعد هم که غذای ما رو آوردن شما شروع کردی به غذای ما رو دست زدن بعد هم که برگشتی و رومیزی میز پشتی رو کشیدی که به موقع به دادت رسیدیم و جلوی یک فاجعه رو گرفتیم خلاصه که هر کاری که دلت خواست کردی بعد رفتیم خرید توی یک سوپر ایرانی اونجا آهنگای خوشجل و رقصی گذاش...
2 فروردين 1391

ارشا کوچولو در Manoto T.V

چند وقت پیش وقتی عمه شیرین جونم آمده بود پیش ما بعدشم با مامانی و بابایی رفتیم تلفیزیون من و تو که خیلی از برنامه هاش مامانی و عمه شیرین تعریف می کردن آخه مدیر اونجا از دوستای قدیمی بابایی و عمه شیرینم بود مثل برنامه بیایین شام بخوریم انکار خیلی گشنگه من که نمیدونم کسی که به من تعارف نمیکنه که بیام شام بخورم همش مامان منو ساعت ٧ میخوابونه خلاصه که رفتیم اونجا اولش یه آقای مهربون  که امسش عمو اعتمادی بود اومد و ما را برد پیش خانمای خوشجل و ناز همشون تا منو دیدن خوشحال شدن و ازم تعریف کردن منم تا میامدن پیشم بهشون می خندیدم و کلی خوش اخلاق بودم خلاصه کلی عکس گرفتیم تازه کلی هم تیپ کارگردانی زده بودم که اگر ازم درخواست کردن سریع برم...
23 بهمن 1390

ارشا و دوست کوچولوش بردیا

وقتی رفتم ایران با بردیا دوست شدم اون از من 50 روز بزرگتره و خیلی پسر باحال و شیطونیه و من خیلی دوستیش دارم فقط چون از من بزرگتره یه کمی جست میگیره برام که من حرفشو گوش کنم. ما قراره با هم دوستای خیلی خوبی بشیم وقتی بزرگتر شدیم از الانم میخوام بگم اگر دعوامون شد بزرگترا ناراحت نشن این یه موضوع مردونه است که خودمون حلش می کنیم. . ...
17 بهمن 1390

اولین مسافرت ارشا به ایران (1)

وقتی که 2 ماهم بود رفتم ایران اون موقع هنوز بابا بزرگم و عمه و عمو و مامان بزرگم منو ندیده بودم و کلی خوشحال شدن وقتی که ما رسیدیم توی هواپیما هم خیلی پسر خوبی بودم فقط یه دنیا گرمم شده بود که مامانیم همه لباسامو در آورد آخه می دونین من از همون وقتی که کوچولو بودم خیلی گرمایی بودم   توی هواپیما هم همه ی مسافرا که از کنارم رد می شدن کلی نگام می کردن و از مامانی می پرسیدن مه چند ماهم هست و اسمم چیه آخه خیلی خوشجل بودم گیگه بعد که رسیدیم عمو فرهاد اومده بود دنبالمون اول که دیدمش یه کم غریبی کردم آخه تا حالا ندیده بودمش ولی بعدش عاشگش شدم چون خیلی مهربون بود. بعد رفتیم خونه مامان اختر و خلاصه من اونجا هم کلی دلبری کردم و کلی هو...
17 بهمن 1390

کریسمس سال اول

امسال کریسمس خیلی خوب بود صبح بیدار شدم و اومدم سراغ درخت البته مامانیم منو برد اونجا دلم می خواست زودی کادوهامو باز کنم اول رفتم سراغ تابم بعدشم روروکم هر 2 تاشون خیلی خوشجل بودن کیف کردم بعدش مامان و بابایی لباسای گشنگم و تنم کردن و رفتیم بیرون شدم یه بابانوئل خوشتیم اینجوری کادومو بهم بدین دیگه دوستش دارم        من و pooh ارشا و بابایی و ناهار خوجمزه کریسمس ...
17 بهمن 1390

اولین خرید کریسمس ارشا

امسال اولین کریسمست بود عزیزم از چند روز قبل با بابایی رفتیم یه فروشگاه که برات هدیه بگیریم اونجا که اولش خوابیدی بعدم که بیدار شدی فقط اسباب بازی ها و عروسکا رو نگاه می کردی و خوشحال بودی منم همش داشتم روی جعبه اسباب بازی ها رو می خوندم که ببینم کدومشون برای گل پسرم مناسبه خلاصه با بابایی کلی مشورت کردیم و برات یک تاب و یک روروک خریدیم اونجا شما حواست فقط به خوراکی ها و ابمیوه های بچه ها بود و اصلا به اسباب بازیت فکر نمی کردی که مجبور شدم برات آبمیوه هم بخریم ولی نمی تونستی صبر کنی تا بریم پولش و بدیم می خواستی همونجا بخوری منم مجبور شدم بهت بدم و بعدشم پوستشو دادم به صندوقدار تا حساب کنه  ی ...
16 بهمن 1390