ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

اولین اتفاق بد زندگیم

دیشب بدترین شب زندگیم بود هم برای خودم هم برای مامانیم جریان از این قرار بود که ساعت 6 عصر مامانیم مثل همیشه منو آماده کرد برای شام که بعدشم مثل هر شب ساعت 7 بخوابم آخه من مثل شلمان از 7 به بعد نمی تونم بیدار بمونم مامانیم غذا رو گذاشت توی مایکروفر تا گرم بشه ولی نه زیاد چون من از غذای گرم خوشم نمیاد مامانی کاسه سوپ رو آورد گذاشت نزدیک من که بره برام از یخچال آب بیاره منم تا کاسه سوپم و دیدم یه دفه فضولیم گل کرد و چنگ انداختم و گرفتمش چشمتون روز بد نبینه 2 تا از انگشتام رفت توی سوپ و سوخت اونم چه سوختنی دیگه از گریه غش کردم آخه خیلی درد داشت و سوختم بیچاره مامانم نمی دونست چیکار کنه همینطور اونم گریه می کرد و دستم رو گذاشت توی آب خنک خلا...
14 بهمن 1390

من دیگه از امروز 2 تا دندون خوشگل دارم

امروز صبح مامانیم با یک قاشق چایخوری کوچولو اومد سراغم چند روزی بود که منتظر این لحظه بود ولی من هنوز دندونم در نیومده بود خلاصه تا قاشق خورد به دندونای کوچولوم صداش در اومد اونوقت بود که مامانی تا می تونست قربود صدقم رفت و کلی از خوشحالی گریه کرد منم که دیدم وقتشه از او خنده قشنگام کردم که بیشتر خوشحال بشه  توی همین گیر و دار بودیم که باباییم هم از راه رسید دیگه نمی دونین چقدر بغلم کرد و منو چلوند منم که خوشحال بودم و صدام در نمیامد مثل همیشه خوش اخلاق و خنده رو بابا هم از این فرصت استفاده کرد و تا می تونست باهام بازی کرد خلاصه که الان من یه آقای خوشگلم با 2 تا دندون خوشگل   حالا تصمیم گرفتم با این دندونام همه خوردنی ها...
14 بهمن 1390

شروع فعالیت مامانی برای درست کردن وبلاگم

از وقتی که 2 ماهم بود کلی اتفاقای خوب برام افتاد ولی رفتیم ایران و برگشتیم و مامانی هم خیلی سرش شلوع بود و فرصت نمی کرد که وبلاگم رو به روز کنه ولی همیشه دلش می خواست و همه چیز رو یادداشت کرده بود تا اینکه دیگه امشب بالاخره شروع کرد به نوشتن حالا هم مامانم خوشحاله هم من دوستای خوبم منتظر مطالب و عکسای جدیدم باشین زودی برومیگردم. ...
8 بهمن 1390

تولد 0 سالگیم

روز تولدم هم یک روز خوب دیگه برام بود وقتی که از بیمارستان اومدم. مامان و بابام و خاله و مامان بزرگم هم پیش ما بودن و همشون به من و مامانم کادوهای قشنگ دادن خیلی حال کردم  ولی من اینقدر کوچولو بودم که توی صندلیم هم جام نمی شد و همش لیز می خوردم ...
17 مرداد 1390

3 روز توی بیمارستان

من رو صبح ساعت ٨ به اتاق مامانم بردن چون شب قبلش همش گریه می کردم و بردنم پیش خانم دکتر تا بفهمن که چرا من اینقدر بد اخلاقم  من که اومدم مامانیم هنوز نخوابیده بود و نگران من بود بعدش هم بابام ساعت ٩ اومد و برام لباسای قشنگم و آورد و منم برای اولین بار لباس پوشیدم خیلی ماه شده بودم من توی شیر خوردن خیلی تنبل بودم و از طرفی خیلی هم شکمو گرسنه شده بودم و بابایی برای اولین بار به من شیر کمکی داد. خیلی باحال بود شیشه رو تا نصفه خوردم  بعدشم توپ خوابیدم. خلاصه مامانم کارش شده بود شیر دادن به من شبا هم که اصلا دوست نداشتم توی تختم بخوابم تا مامانم منو می گذاشت توی تختم بیدار می شدم و گریه می کردم تا منو پیش خودش بخوابونه آخه ا...
17 مرداد 1390

روز به دنیا آمدنم

جمعه ساعت 7 مامان و بابام از خواب بیدار شدن. مامانم که اصلا خوابش نبرده بود چون هم درد داشت و هم خیلی نگران بود صبحانه خوردن و رفتیم بیمارستان ساعت 9 رسیدیم و رفتیم اتاق مامانایی که منتظر نی نی های کوچولوشون بودن همه استرس داشتن ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد . اون روز بیمارستان خیلی شلوغ بود و یک سری از مامانا رو مرخص کردن که برن ولی مامان من موند اونجا که منو به دنیا بیاره مامان بزرگم هم که پیش مامانم بود دائم ازش می پرسید حالت خوبه؟ نگران نیستی ولی مامانم خیلی شجاع بود و کم می ترسید . دکتر ساعت 11 آمد و به مامانم آمپول زد و گفت که تا ساعت 6 صبر کن که دردت میگیره مامان بزرگ و بابام هم اونجا بودن ولی مامانم اونا رو فرستاد که برن...
14 مرداد 1390

سه روز قبل از به دنیا اومدنم

روز چهارشنبه مامان و بابا رفتن دکتر که منو چک کنن چون همه ی دکترا می گفتن که من یه پسر توپولیم ولی باید یه دکتری که متخصص بچه های درشت بود اول مامانمو معاینه می کرد بعدش می گفت که من کی به دنیا میام. دکتر مامانمو معاینه کرد بعد کلی فکر کرد و گفت جمعه صبح بیا بیمارستان تا نی نی کوچولوتو به دنیا بیاری. مامانو بابا از خوشحالی کلی گریه کردن چون من ١٠ روز زودتر می خواستم به دنیا بیام. ...
14 مرداد 1390