ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

مهمونی خونه خاله مریم دوست مامان کتی

امروز رفتیم خونه خاله مریم دوست مامان کتی یا به زبون خودم خونه یایان اینا دوستم رایان که از وقتی من خیلی کوچولو بودم با هم رفیق شدیم و هنوزم هستیم. اونجا به من خیلی خوش می گذره چون رایان یه علامه اسباب بازی داره که به من می ده و منم خیلی دوستش دارم خیلی پسر خوبیه خلاصه که تازگی ها رایان صاحب یک داداش کوچولو شده که اسمش کیانه ولی چون خیلی کوچولو بود من ازش می ترسیدم و اصلا سمتش نمی رفتیم حتی وقتی مامانی کتی هم بغلش می کرد من نمی رفتم جلو یعنی راستش و بخواین اصلا حواسم به مامانی نبود که چیکار می کنه همش بازی می کردیم و خوش بودیم تازه وقتی شاممون رو هم خوردیم برامون آهنگای درخواستی گذاشتن و من و رایان کلی کیف کردیم . شب هم به اینکه خیلی خسته...
17 شهريور 1392

یک روز خوب در BRIGHTON

امروز رفتیم  BRIGHTON که یک شهر ساحلی خیلی قشنگ بود رفتیم که ارشا هم بری آکواریوم رو ببینه هم اینکه بره لب ساحل آب بازی کنه یا حتی اگر هوا مناسب بود بره شنا کنه توی دریا اول از آکواریوم شروع کردیم وقتی رسیدیم که خیلی قشنگ بود ولی آقا ارشا اول دست کرده بود توی جیبش و آروم آروم راه می رفت هی می گفتم مامانی جون عجله داریم اصلا حرف گوش نمی کردی اینم عکست که اینجاست.    وقتی هم که رفتیم خرچنگ و ستاره دریایی و گرفتی دستت داشتی خفه شون می کردی هی می گفتم مامانی جون بسه می گفتی نه بازم بگیرم یه جا هم رفته بودی سراغ سفره ماهی و هی می زدی توی سرش وقتی رفتیم سوار قایق شدیم که کف قایق از شیشه بود و کوسه و لاک پشت های بزرگ رو از اونج...
14 مرداد 1392

حرف های مامانی کتی با گل پسرش

ارشای گلم پسرک دوست داشتنی و امید زندگیم امروز وقتی دوباره نشستم که وبلاگت رو ببینم متوجه شدیم که مدتی طولانی است که برات هیچی ننوشتم از روزهای قشنگی که با تو دارم از شیرین زبونیات و از خاطرات خوشی که در کنارت دارم خیلی ناراحت شدم احساس کردم که این حق رو داری که بدونی وقتی کوچولو بودی چه روزایی داشتی و شاید هم این وبلاگ برات انگیزه ای بشه که فارسی نوشتن و خواندن رو زود یاد بگیری به خودم و خودت قول دادم که خیلی زود وبلاگت رو به روز کنم و خاطرات شیرین با تو بودن و بزرگ شدنت رو حتما دوباره برات بنویسم. به اندازه تمام دنیا دوست دارم مامانی جون   پس دیگه الان باید بگی هووورررررررررراااا من دوباره اومدددددممممممم    کتای...
9 مرداد 1392

ارشا در Bekonscot Model Village

اینجا یک شهر خیلی قشنگ و کوچولو بود که تمام لوازم و تجهیزات یک شهر رو داشت از بیمارستان و آتشنشانی و تعمیرگاه ماشین گرفته تا هتل و زمین بازی و شهر بازی و .... خیلی قشنگ و جذاب بود ولی ارشا فقط دلش می خواست بره و عروسکها رو دست بزنه و خرابکاری کنه تا از کنار خونه هایی که موزیک داشتن رد می شدیم شروع می کرد به رقصیدن و جیغ کشیدن و خوشحالی کردن. خلاصه که خیلی بهش خوش گذشت ولی اول که وارد شدیم تا مامان و بابای رایان رو دید حسابی گریه کرد و غریبی کرد ولی بعدش فهمیدم که گل پسری گرسنه بوده زودی رفتیم و غذا خوردیم که قند عسلی همه غذای خودش رو که خورد هیچی از غذای همه ما هم تست کرد و به زور بردیمش برای بازی از غذا دست نمی کشید نمی دونم چی شده بود که ا...
16 شهريور 1391

ارشا وقتی میره سلمونی

وقتی موهات بلند میشه من غصه عالم می آید روی دلم چون می دونم که از آرایشگاه رفتن متنفری و همش گریه می کنی در تمام مدتی که موهات رو دارن کوتاه می کنن من و بابایی هم که باید حرص بخوریم و عصبی بشیم تا موهات کوتاه بشه 1000 ماشاا... رشد موهات هم که اینقدر زیاده و خوبه که نگو دیگه خیلی که دیر بشه هر 2 ماه یک بار باید بریم آرایشگاه امروز هم دیگه تصمیم گرفتیم که ببریمت از خونه که داشتیم می رفتیم بیرون شما مثل همیشه شاد و خوشحال فقط می گفتی د.د.د. بابایی از قبل رفته بود و وقت گرفته بود و موهای خودش رو هم کوتاه کرد تا ما برسیم خلاصه تا نشستی بغل بابایی و آقای آرایشگر شروع کرد موهاتو با اسپری خیس کردن شروع کردی به گریه کردن جیغ می کشیدی و...
20 تير 1391

تولد 1 سالگی ارشا فرشته کوچولوی ما

  امروز که تولد یک سالگیت بود لحظه به لحظه به یاد سال قبل افتادم که چقدر برای اومدنت مشتاق بودیم چقدر روز قشنگی بود و چقدر حس باشکوهی رو به من دادی عزیزم ارشای قشنگم فرشته کوچولوی من تولدت مبارک مامانی جونم  چون که اینجا تنها بودیم و بابایی خیلی کار داشت نتونستیم برات یک تولد بزرگ بگیریم فقط رفتیم بیرون و برات یک دوچرخه خریدیم که بتونی باهاش بازی کنی و دوچرخه سواری کنی و بعدشم که کیک و شمع گرفتیم و اومدیم خونه مامانی جون و بابایی جون و خاله کاملیا و کلارا هم از ایران در skype بودن و با ما همراهی کردن و برات جشن گرفتیم.   کتایون مامان ارشا 22خرداد 1391 ...
20 تير 1391

سیزده بدر سال 91

اولین سیزده بدری که با ارشا داشتیم که عجب روزی بود قرار بود با دوستامون خاله مریم و عمو امیر و رایان کوچولو و چندتا خانواده ایرانی و همکار بابایی بریم یک پارک خیلی قشنگ توی لندن ما هم از صبح آماده رفتن شدیم هوا که خیلی خوب بود و آقا ارشا هم مثل همیشه ساکت و آروم توی صندلی ماشینش نشسته بود و منتظر بود وقتی رسیدیم به پارک تا از ماشین پیاده شد شروع کرد به بهانه گیری و گریه کردن که حتی بغل بابایی هم نمی رفت چسبیده بود به من و ول نمی کرد. همش گریه می کرد دلش نمی خواست هیچ کس رو ببینه فکر کنم از دیدن جمعیت ترسیده بود و غریبی می کرد مامانی هم که هیچ وقت ندیده بود پسرش اینجوری گریه کنه حسابی کلافه و ناراحت شده بود با زحمت تونستیم 10 دقیقه بخوابونیمت...
18 فروردين 1391