آخرین روز سال 90 با ارشای کوچولو
امروز که آخرین روز سال 90 بود با ارشا کوچولو و بابایی رفتیم لندن که یه کم خرید کنیم پسر گل ما هم که مثل همیشه شاد و خندون توی ماشین نشسته بود و بیرون رو نگاه می کرد اول رفتیم ناهار بخوریم که تا رسید توی رستوران شروع کرد به گریه کردن چون هنوز به جاهای شلوغ زیاد عادت نکرده ولی بعدش که پیش غذا رو آوردن خوشحال شد و شروع کرد به خوردن یه جوری که دیگه من و بابایی چیزی برامون نموند بعد هم که غذای ما رو آوردن شما شروع کردی به غذای ما رو دست زدن بعد هم که برگشتی و رومیزی میز پشتی رو کشیدی که به موقع به دادت رسیدیم و جلوی یک فاجعه رو گرفتیم خلاصه که هر کاری که دلت خواست کردی
بعد رفتیم خرید توی یک سوپر ایرانی اونجا آهنگای خوشجل و رقصی گذاشته بودن شما هم که عاشگ رقصیدنی تند تند می رقصیدی بعد تا می رفتیم توی مغازه گریه می کردی و می ترسیدی اینم بیرون مغازه کنار سبزه ها