ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

ارشا کوچولو در Manoto T.V

چند وقت پیش وقتی عمه شیرین جونم آمده بود پیش ما بعدشم با مامانی و بابایی رفتیم تلفیزیون من و تو که خیلی از برنامه هاش مامانی و عمه شیرین تعریف می کردن آخه مدیر اونجا از دوستای قدیمی بابایی و عمه شیرینم بود مثل برنامه بیایین شام بخوریم انکار خیلی گشنگه من که نمیدونم کسی که به من تعارف نمیکنه که بیام شام بخورم همش مامان منو ساعت ٧ میخوابونه خلاصه که رفتیم اونجا اولش یه آقای مهربون  که امسش عمو اعتمادی بود اومد و ما را برد پیش خانمای خوشجل و ناز همشون تا منو دیدن خوشحال شدن و ازم تعریف کردن منم تا میامدن پیشم بهشون می خندیدم و کلی خوش اخلاق بودم خلاصه کلی عکس گرفتیم تازه کلی هم تیپ کارگردانی زده بودم که اگر ازم درخواست کردن سریع برم...
23 بهمن 1390

ارشا و دوست کوچولوش بردیا

وقتی رفتم ایران با بردیا دوست شدم اون از من 50 روز بزرگتره و خیلی پسر باحال و شیطونیه و من خیلی دوستیش دارم فقط چون از من بزرگتره یه کمی جست میگیره برام که من حرفشو گوش کنم. ما قراره با هم دوستای خیلی خوبی بشیم وقتی بزرگتر شدیم از الانم میخوام بگم اگر دعوامون شد بزرگترا ناراحت نشن این یه موضوع مردونه است که خودمون حلش می کنیم. . ...
17 بهمن 1390

اولین مسافرت ارشا به ایران (1)

وقتی که 2 ماهم بود رفتم ایران اون موقع هنوز بابا بزرگم و عمه و عمو و مامان بزرگم منو ندیده بودم و کلی خوشحال شدن وقتی که ما رسیدیم توی هواپیما هم خیلی پسر خوبی بودم فقط یه دنیا گرمم شده بود که مامانیم همه لباسامو در آورد آخه می دونین من از همون وقتی که کوچولو بودم خیلی گرمایی بودم   توی هواپیما هم همه ی مسافرا که از کنارم رد می شدن کلی نگام می کردن و از مامانی می پرسیدن مه چند ماهم هست و اسمم چیه آخه خیلی خوشجل بودم گیگه بعد که رسیدیم عمو فرهاد اومده بود دنبالمون اول که دیدمش یه کم غریبی کردم آخه تا حالا ندیده بودمش ولی بعدش عاشگش شدم چون خیلی مهربون بود. بعد رفتیم خونه مامان اختر و خلاصه من اونجا هم کلی دلبری کردم و کلی هو...
17 بهمن 1390

کریسمس سال اول

امسال کریسمس خیلی خوب بود صبح بیدار شدم و اومدم سراغ درخت البته مامانیم منو برد اونجا دلم می خواست زودی کادوهامو باز کنم اول رفتم سراغ تابم بعدشم روروکم هر 2 تاشون خیلی خوشجل بودن کیف کردم بعدش مامان و بابایی لباسای گشنگم و تنم کردن و رفتیم بیرون شدم یه بابانوئل خوشتیم اینجوری کادومو بهم بدین دیگه دوستش دارم        من و pooh ارشا و بابایی و ناهار خوجمزه کریسمس ...
17 بهمن 1390

اولین خرید کریسمس ارشا

امسال اولین کریسمست بود عزیزم از چند روز قبل با بابایی رفتیم یه فروشگاه که برات هدیه بگیریم اونجا که اولش خوابیدی بعدم که بیدار شدی فقط اسباب بازی ها و عروسکا رو نگاه می کردی و خوشحال بودی منم همش داشتم روی جعبه اسباب بازی ها رو می خوندم که ببینم کدومشون برای گل پسرم مناسبه خلاصه با بابایی کلی مشورت کردیم و برات یک تاب و یک روروک خریدیم اونجا شما حواست فقط به خوراکی ها و ابمیوه های بچه ها بود و اصلا به اسباب بازیت فکر نمی کردی که مجبور شدم برات آبمیوه هم بخریم ولی نمی تونستی صبر کنی تا بریم پولش و بدیم می خواستی همونجا بخوری منم مجبور شدم بهت بدم و بعدشم پوستشو دادم به صندوقدار تا حساب کنه  ی ...
16 بهمن 1390

اولین اتفاق بد زندگیم

دیشب بدترین شب زندگیم بود هم برای خودم هم برای مامانیم جریان از این قرار بود که ساعت 6 عصر مامانیم مثل همیشه منو آماده کرد برای شام که بعدشم مثل هر شب ساعت 7 بخوابم آخه من مثل شلمان از 7 به بعد نمی تونم بیدار بمونم مامانیم غذا رو گذاشت توی مایکروفر تا گرم بشه ولی نه زیاد چون من از غذای گرم خوشم نمیاد مامانی کاسه سوپ رو آورد گذاشت نزدیک من که بره برام از یخچال آب بیاره منم تا کاسه سوپم و دیدم یه دفه فضولیم گل کرد و چنگ انداختم و گرفتمش چشمتون روز بد نبینه 2 تا از انگشتام رفت توی سوپ و سوخت اونم چه سوختنی دیگه از گریه غش کردم آخه خیلی درد داشت و سوختم بیچاره مامانم نمی دونست چیکار کنه همینطور اونم گریه می کرد و دستم رو گذاشت توی آب خنک خلا...
14 بهمن 1390

من دیگه از امروز 2 تا دندون خوشگل دارم

امروز صبح مامانیم با یک قاشق چایخوری کوچولو اومد سراغم چند روزی بود که منتظر این لحظه بود ولی من هنوز دندونم در نیومده بود خلاصه تا قاشق خورد به دندونای کوچولوم صداش در اومد اونوقت بود که مامانی تا می تونست قربود صدقم رفت و کلی از خوشحالی گریه کرد منم که دیدم وقتشه از او خنده قشنگام کردم که بیشتر خوشحال بشه  توی همین گیر و دار بودیم که باباییم هم از راه رسید دیگه نمی دونین چقدر بغلم کرد و منو چلوند منم که خوشحال بودم و صدام در نمیامد مثل همیشه خوش اخلاق و خنده رو بابا هم از این فرصت استفاده کرد و تا می تونست باهام بازی کرد خلاصه که الان من یه آقای خوشگلم با 2 تا دندون خوشگل   حالا تصمیم گرفتم با این دندونام همه خوردنی ها...
14 بهمن 1390

شروع فعالیت مامانی برای درست کردن وبلاگم

از وقتی که 2 ماهم بود کلی اتفاقای خوب برام افتاد ولی رفتیم ایران و برگشتیم و مامانی هم خیلی سرش شلوع بود و فرصت نمی کرد که وبلاگم رو به روز کنه ولی همیشه دلش می خواست و همه چیز رو یادداشت کرده بود تا اینکه دیگه امشب بالاخره شروع کرد به نوشتن حالا هم مامانم خوشحاله هم من دوستای خوبم منتظر مطالب و عکسای جدیدم باشین زودی برومیگردم. ...
8 بهمن 1390

تولد 0 سالگیم

روز تولدم هم یک روز خوب دیگه برام بود وقتی که از بیمارستان اومدم. مامان و بابام و خاله و مامان بزرگم هم پیش ما بودن و همشون به من و مامانم کادوهای قشنگ دادن خیلی حال کردم  ولی من اینقدر کوچولو بودم که توی صندلیم هم جام نمی شد و همش لیز می خوردم ...
17 مرداد 1390