سیزده بدر سال 91
اولین سیزده بدری که با ارشا داشتیم که عجب روزی بود قرار بود با دوستامون خاله مریم و عمو امیر و رایان کوچولو و چندتا خانواده ایرانی و همکار بابایی بریم یک پارک خیلی قشنگ توی لندن ما هم از صبح آماده رفتن شدیم هوا که خیلی خوب بود و آقا ارشا هم مثل همیشه ساکت و آروم توی صندلی ماشینش نشسته بود و منتظر بود وقتی رسیدیم به پارک تا از ماشین پیاده شد شروع کرد به بهانه گیری و گریه کردن که حتی بغل بابایی هم نمی رفت چسبیده بود به من و ول نمی کرد. همش گریه می کرد دلش نمی خواست هیچ کس رو ببینه فکر کنم از دیدن جمعیت ترسیده بود و غریبی می کرد مامانی هم که هیچ وقت ندیده بود پسرش اینجوری گریه کنه حسابی کلافه و ناراحت شده بود با زحمت تونستیم 10 دقیقه بخوابونیمت و من و بابایی غذا بخوریم. بعد رفتیم محل رقصیدن اونجا بغل من که می آمدی می رقصیدی و وقتی بابایی بغلت می کرد دوباره گریه می کردی.تا یک نفر نگاهت می کرد اخم می کردی و غر می زدی که چرا دارین من و نگاه می کنین. آخر بد اخلاقا شده بودی اون روز دیگه عصر که داشتیم می آمدیم خانه مامان می خواست موهاشو بکنه از بس که اذیت کرده بودی ولی تا نشستیم توی ماشین خودمون دوباره خوشحال شدی و مثل آقاها راحت و آروم خوابیدی.
قبل از رفتن که تازه از خونه اومدیم بیرون ارشا خان شاد و خوشحال
وقتی رسیدیم به پارک اخم کرده بودی و هیچ کس رو تحویل نمی گرفتی
ارشا توی بغل بابایی و گریان
وقتی که ارشا کوچولو دوست نداشت کسی و ببینه و توی کالسکه قایم شده بود
رایان کوچولوی مهربون دوست ارشا که داشت سعی می کرد ارشا رو آروم کنه