ارشاارشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

ارشا پسری قند عسلی

روز به دنیا آمدنم

1390/5/14 21:29
نویسنده : mamane arsha
6,375 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی به دنیا اومدم این شکلی بودم

جمعه ساعت 7 مامان و بابام از خواب بیدار شدن. مامانم که اصلا خوابش نبرده بود چون هم درد داشت و هم خیلی نگران بود صبحانه خوردن و رفتیم بیمارستان ساعت 9 رسیدیم و رفتیم اتاق مامانایی که منتظر نی نی های کوچولوشون بودن همه استرس داشتن ولی هیچ کس به روی خودش نمی آورد . اون روز بیمارستان خیلی شلوغ بود و یک سری از مامانا رو مرخص کردن که برن ولی مامان من موند اونجا که منو به دنیا بیاره مامان بزرگم هم که پیش مامانم بود دائم ازش می پرسید حالت خوبه؟ نگران نیستی ولی مامانم خیلی شجاع بود و کم می ترسید چشمک. دکتر ساعت 11 آمد و به مامانم آمپول زد و گفت که تا ساعت 6 صبر کن که دردت میگیره مامان بزرگ و بابام هم اونجا بودن ولی مامانم اونا رو فرستاد که برن خونه چون هیچ خبری از اومدن من نبود زبان چون من داشتم فکر می کردم که به دنیا بیام یا نه متفکر خلاصه دلم برای مامانم سوخت چون دردش گرفته بود و تنها بود منم تصمیم گرفتم کمکش کنم و به دنیا بیام. بابام و مامان بزرگم که ساعت 6 اومدن دیگه مامانیم از درد داشت ناله می کرد  ناراحت به مامانم از این گازای بی حس کننده دادن تا دردش کم بشه ولی هیچ خبری نشد بعدش ساعت 8 بردنش توی اتاق زایمان بیچاره بابام همش می گفت چرا هیچ کس کمکش نمی کنه این خیلی درد داره عصبانیاونا همه منتظر بودن که مامانی رو از کمر بی حس کنن که کمتر درد بکشه ولی وقتی دکتر آمد دیگه خیلی دیر شده بود ساعت 10 بود که دکتر متخصص مامانم و دید و گفت که ارشا خان تا یک ربع دیگه به دنیا می آد مامان بزرگم و بابام کی خیلی نگران بودن چون مامانیم خیلی درد می کشید و دیگه انرژی نداشت که فشار بیاره خلاصه یه دفعه من ضربان قلبم آمد پایین و دیگه داشتم اذیت می شدم مامای توی اتاق ترسید و زنگ اضطراری رو فشار داد 4 تا دکتر با هم آمدن کمک که منو سالم به دنیا بیارن بیچاره مامانیم بی حال روی تخت افتاده بود که بالاخره من ساعت 10 و 57 دقیقه شب  به وقت لندن به دنیا آمدم. تا به دنیا آمدم مامان بزرگم می گفت که زبونم رو آورده بودم بیرون و دلم شیر می خواست آخه من 4.270 کیلو وزنم بود همه ی ماماها و دکترها تعجب کرده بودن که من انقدر درشت بودم همه ی تنم هم پر از مو بود دستم و پاهام و پشتم و سرم که از همه بیشتر خوشمزهو از همون اول شکمو بودم هورابعدش تمیزم کردن و بردن پیش مامانم و گذاشتن منو روی سینه اش که آروم بشم و گریه نکنم ولی من که ول کن نبودم همش غرغر می کردم. مامانم رو که بردن اتاق عمل من بیمارستان رو گذاشتم روی سرم که مجبور شدن ببرنم توی اتاق عمل پیش مامانم تا ساکت بشم وقتی رفتم روی سینه مامانم دیگه گریه نکردم. نیشخند تا بیرون اومدیم و بهم شیر دادن ساعت 4 صبح بود که بابا و مامان بزرگم رفتن خانه که کمی استراحت کنن و دوباره بیان من و مامانی هم رفتیم توی بخش که من بازم شروع کردم به گریه کردن و بخش رو گذاشتم روی سرم و تمام هم اتاقی های مامانی رو بیدار کردم. اینقدر گریه کردم که بردنم پایین که دکتر معاینه کنه ببینه من چرا اینقدر غر می زنم اونا بهم پنی سیلین زدن و گفتن که تا 4 روز باید توی بیمارستان بمونم. ساعت 5 صبح بردنم و ساعت 8 صبح آوردنم مامانم خیلی دلش برام شور می زد و با اینکه خیلی خسته بود و درد داشت ولی نخوابید تا من بیام. آخه عاشق منهقلب

وقتی اولین بار شیر مامانمو خوردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)